یوری هنوز داره به حرفاش ادامهمیدهو میگه باید هر طور شده به من بگی چرا ما رو ترک کردی ؟؟ جومونگ هم همنوطر فقط داره گریه میکنه و خشکش زده که هیوپ بو که در حال گریه کردن میگه تو فکر کردی عالیجناب شما رو ترک کردن اون فکر میکرد شما دوتا مردد و تا همین امروز هم همیشه با درد از دست دادن شما زندگی میکرده و بعد هم لنگه کف رو میاره و میگه جومونگ هر روز این لنگه کفش رو دستش میگرفته و به حال خودش که انقدر بد شانس بوده که نتوسنته یکدفعه هم بچش رو.ببینه گریه میکرده
و یوری هم با شنیدن این حرفا گریش میگیره و در کل سکانس خیلی خیلی احساسی میشه
جومونگ هم اویی و موگول رو احضار میکنه و اول همه ی داستان رو براشون میگه و بعد هم و میگه ما باید بریم و یه سویا رو هم پیدا کنیم و به اینجا بیاریم و همون امشب جومونگ و افرادش همراه با یوری به طرف بویو میرن
هیوپ بو و ماری و جاسا و ماگاک هم دور هم جمع شدن و دارن در مورد این بحث میکنن که چرا گذاشتین عالیجناب به بویو برن که جاسا میگه ان که یه سویا و یوری زنده هستن خیلی خوبه ولی مال تا الان سوانو رو به عنوان ملکه قبول داشتیم اما با اومدن یه سویا باید چی کا رکنیم تازه ممکنه بین شاهزاده ها دعوا به وجود بیاد ... و همه با شنیدن این حرفا تو فکر فر میرن
سوسانو هم هیوپ بو رو احضار میکنه و میگه شنیدم پادشاه نیستن کجه رفتن ؟ هیوپ بو هم اولش مگه نمیدونم ولی بعدش میگه ایشون رفتن تا بانو یه سویا رو هم به اینجا بیارن چون ما فهمدیم که یوری و یه سویا دوتاشون زندن
تو بویو هم یه جلسه گذاشته شده و در اون وزیر اعظم میگه ما نباید بزاریم اونقدرهام روابطمون با هان بد بشه من به اونجا میرم و و یونگ پو رو هم ازاد میکنم و با اونا مذاکره میکنم
سویا و مادر دوستای یوری هم وقتی میبینن سربازا دارن دنبال یوری میگردن اونجا رو ترک میکنن و وسط اه یه سویا هم خون بالا میاره و حالش خیلی بد میشه
جومونگ و یوری هم به بویو میان و یوری میگه شما نیان من میرم مادرم رو یواشکی از خونه میارم بیرون ولی وقتی یوری اونجا میرسه میبینه مادرش یه نامه براش گذاشته و نامه رو برمداره و میاد بیرون که بره پیش جومونگ که نارو و افرادش جلوش رو میگیرن و میگن این همه وقت کدوم گوری بودی ؟ .و یوری رو دستگیر میکنن و میبرن به طرف قصر که وسط راه موگول و اویی اونا رو نجات میدن
و همراه جومونگ راه میافتن میرن همونجایی که یه سویا تو نامه نوشته بود
اون طرف سولان هم که دیگه الان ملکه شده میره پیش ماورینگ و میگه من ازت میخوام که جومونگ رو نفرین کنی ماورینگ هم علی رغم میلش میگه باشه اینکارو میکنم
جومونگ و یوری میرن دم غار و اینجا جومونگ یه سویا رو میبینه که بی حال افتاده وسط غار و میره اونو میگیره تو بغلش و شروع میکنه به گریه کردنمو هی میگه منو ببخش
{ این صحنه یکی از احساسی ترین صحنه های سریال جومونگ هست که کلیپ اون رو هم براتون تا ساعت هایی دیگه میزارم }
یونتابال و سایونگ میان پیش سوسانو و میگن شنیدیم ه سویا و یوری زندن خب این خیلی خوبه ولی یک کشور نمیتونه دوتا ملکه داشته باشه تازه شاهزاده بیروا و اونجو هم نمیتونن بایوری کنار بیان پس باید ...
که دیگه اینجا سوسانو میگه برین بیرون دیگه نمیخوام این مزخرفاتتون رو بشنوم
جومونگ هم یه سویا رو میاره قصر و یه پزشک میاد برای درمان اون
اون طرف ماهوانگ همحرفه ای ترین افرادش رو جمع کردهو به اونا میگه هدف ما نابود کردن کارگاه اهن گوگوریو و تمام کارکنان اونجاست . اگر شما این کارو درست انجام بدید گوگوریو از بین میره
وزیر اعظم هم میاد پیشش و میگه شما خودتون باعث این پیمان بویو و گوگوریو شدید ولی این پیمان الکی هست ما در اصل میخوایم با شما متحد باشیم و بع دهم میره پیش یونگ پو میگه دوست داری از انجا بیای بیرون اون هم میگه خب اره که وزیر اعظم میگه پس باید همه ی دارایی ت رو به بویو بدی یونگ پو هم ناچار قبول میکنه
سوسانو هم بیروا و اونجو رو با خودش میبره بیرون و میگه همسر و پسر عالیجناب زندن و به قصر برگشتن " اونا مدتها در فقر زندگی کردن پس خواهش میکنم با هردوشون رفتار خوبی داشته باشین
و بعد هم میاد پیش جومونگ و میگه من همه چی رو میدونم ولی نمیخوادن گران بشید من برام فرقی نمیکنه کی ملکه باشه واز این حرفا فقط برایمن شما و گوگوریو مهم هستین جومونگ هم از شنیدن این حرفا به این پی میبره که سوسانو قدر ن فداکار هست
و بعد هم سوسانو میره پیش سویا و در حالی که اون بیهوشه شروع میکنه باهاش حرف زدن که عالیجناب از مریضی شما نگرانن هستن پس باید هر چه زودتر خوب بشین و ...
جومونگ میاد پیش دکتر و میگه حالش چطوره و اون هم میگه به هوش اومده ولی دیگه فکر نکنم هیچ وقت بهبودی پیدا کنن
جومونگ هم تا اینا رو میشنوه میره پیش یه سویا و یه سویا هم بهش میگه من جلوی پیشرفت گوگوریو رو مگیرم و باعث اشوب میشم خواهش میکنم بزاریندوباره برم همون جا که بودم که جومونگ میگه نگان نباش هیچ اتفاقی نمیافته
یوری میره پیش موپالمو و میگهمن دوست دارم اینجا در کارگاه اهن کار کنم موپالمو هم بعد از حرف زدن با جومونگ اجازه این کارو میگیره و میزار وری در اونجا کار کنه
شب میشه و یوری هم مثل بقیه کارکنان میرن توی خوابگاه کارگاه اهن میخوابه و اینجاست که افراد ماهوانگ میاد و سربازا رو واشکی میکشن و بعد کارگاه اهن رو اتش میزینن و فرار میکنن
و موسونگ و موپالمو هم تازه دارن میاد که بخوابن که میبینن تمام کارگاه اهن داره در اتیش میسوزه و موپالمو هم تند میره پیش جومونگ و میگه کارگاه اهن رو اتش زدن و همه ی کارکنانش هم مردن
واز همه مهمتر اینکه یوری هم در کارگاه بوده و جومونگ هم با شنیدن این خبر میخواد سکته کنه که ...